صدرالدين الهي
گفتار رادیوئی 1991
شب بخير
مابچه كه بوديم كتابهاي بزرگترهارا مي خوانديم.كتاب وروزنامه و مجله براي بچه ها خيلي كم بود، يا اصلا" نبود . بزرگترهاي ما بهترين كتاب رابراي نوسوادان ونوآموزان گلستان شيخ مي دانستند و منت خداي را عز وجل
متفقين آمده بودند ايران .دل آنها بيشتر به حال ما مي سوخت. يك روزنامة "نونهالان"سفارت انگليس منتشر مي كرد و مي فرستاد به مدرسه ها كه من ديويد كاپرفيلد ديكنز را درآن خواندم؛ و يك روزنامة "دوست ايران " سفارت شوروي كه بچه هايي كه پدرها شان عضو حزب توده بودند مي آوردند توي مدرسه يك طور مخفي و پنهان
وبعد مبالغي عكس برگردانهاي قشنگ رنگارنگ آمريكايي بود از طياره ها و كشتي هاي آمريكا كه براي صلح در جنگ بودند و مارشالهايي كه نامهایشان در خاطرم هست، مثل همان عكس برگردان ها ، امر برادلي، پاتن، مونتگمـري و عكس برگردان ها تنها زينت كتابهاي خسته كننده درسي ما بود. خوب ورمي آمد و لازم نبود که با تف پشتشان را آنقدر بسايي كه تصوير و كاغذ پشت تصوير، مثل چرك بدن در روزهاي حمام، در عصرهاي جمعه، فتيله فتيله فروبريزد
درب مسجد شاه هم كتاب "عاق والدين" چاپ سنگي را مي فروختند. با صورت پسري كه در آتش دوزخ شبيه شمايل شمرلعين در روي پرده هاي نقاشي پرده داران بود و تقويم فروش كور محله ما كه خورجيني بر دوش داشت و تقويم استخراجي حاجي مصباح را با چاپ بد و رنگ درهم دويده ميفروخت و گاهي موش و گربه عبيد زاكاني را با همان چاپ سنگي و آن تصوير موشهاي وق زده با قابهاي آجيل و شيريني كه به ملاقات گربه مي رفتند، به قيمت گرفتن تمام پول عيدي ما به دستمان مي داد.
"مجموعه "افسانه هاي كودكان" دنياي بزري بود كه من كشف كردم. به قيمت 25 قران آن روز، در يك كتابفروشي خيابان ناصريه، نزديك شمس العماره، گويا كتابخانه خيام. كتاب دو جلد بود، به ترجمه علينقي وزيري كه بعدها من دانستم كه همين است كه قصه زهره و منوچهر درباره اش گفته است
"من كلنل را كلنل كرده ام
در وسط معركه ول كرده ام
اين مجموعه ترجمه از فرنگي بود و قشنگ ترين قصه آن تا ناتمام ترين آن ، با اسم " ديو سترگ سربند دژ" چاپ سربي بود و تصويرهاي آن كه از كتاب فرنگي آمده بود، شسته و رفته
دنياي ما بچه ها در همين ابعاد خلاصه ميشد و بعد ديگر جز رمان هاي بزرگترها چيزي نداشتيم تا اينكه يك روز آمديم مدرسه و آقاي ناظم سر صف صبح گفت كه "يك مجله براي بچه ها منتشر شده، هر كه ميخواهد بيايد و در دفتر آن را بخرد." زنگ تفريح رفتيم و مجله را ديديم. يك چيز كوچولو و نقلي بود. از كف دست كوچكتر. اسمش بازي كودكان و توي جلدش نوشته بود "مدير: عباس يميني شريف" و بنظرم "مدیر داخلی: ابراهيم بني احمد" وقتي پول هله هوله روز را داديم و مجله را خريديم از شعرهاي ساده آن خيلي لذت برديم.
" شد ابر پاره پاره چشمك بزن ستاره "
اصلا" زحمت فكر كردن نداشت. محله را از پدر قايم كرديم، چون عصر آن روز باب چهارم گلستان را دوره مي كرديم و اين شعر سخت
" زيبقم در گوش كن تا نشنوم يا درم بگشاي تا بيرون روم "
پدر اصلا "شد ابر پاره پاره" را شعر نمي دانست. اما در آن سال سوم ابتدايي كه شبهاي بهار بعد از ريزش باران، ابرها در آسمان حياط خــــــانه ما تكه پاره مي شدند و ستاره ها از زير آن لحاف شكسته چشمك ميزدند، من چشمك ستاره را ميفهميدم. اما زيبق را كه همان جيوه باشد، نه مي شناختم و نه ديده بودم.
عباس يميني شريف و "بازي كودكان" مجله ما شد و ما با او، شعرك ها و شعرها و قصه هاي او بزرگ شديم، تصديق گرفتيم و الحمدلله به كلاسهاي بالاتر رفتيم و روزهاي شاد پشت سر نهاديم. اما در همان سال عباس يميني شريف حقي هم بر گردن من پيدا كرد. حقي كه نميدانم بايد شكرگزارش باشم يا نه
به شور شركت در يك مسابقه در مجله " بازي كودكان " ، من براي آن مجله نيم وجبي شعري ساختم و براي او فرستادم. شعر من در چهار ماه بعد در مسابقه، دوم شناخته شد و در مجله "بازي كودكان" نوشتند: "برنده دوم صدرالدين الهي از كلاس سوم ب دبستان دولتي ادب تهران." و خانم روستايي بيژني يك روز سر كلاس درس جايزه را كه يكسال اشتراك مجاني " بازي كودكان " بود، به همراه يك نامه از عباس يميني شريف به من داد و بچه ها برايم دست زدند و هيب هيب هورا كشيدند و آقاي فاطري مدير مدرسه هم در پشت كارنامه من، در جاي اظهارنظر مدرسه، شرح موسعي در مورد استعداد بنده نوشت و پدرم در ستون اظهارنظر ولي دانش آموز مرقوم داشت: "كاش مدرسه به حساب صدرالدين الهي بيشتر توجه مي كرد كه تك نمره نگيرد و اسباب شرمساري خود و خانواده فراهم نسازد
سالها بعد براي اولين بار ، عباس يميني شريف را كه اسم طولاني اش در دهن من هميشه او را مردي بلند قامت تصوير مي كرد، در يك مجمع فرهنگي ديدم كه به غايت كوچك اندام و فروتن و آرام بود و شايد باورتان نيايد كه وقتي حكايت را براي او گفتم، او مصرع اول آن شعر كودكانه را كه جايزه دوم برده بود، برايم خواند و با حافظه اي بي مانند تاريخ آن را ذكر كرد
عباس يميني شريف به گردن كودكان چندين نسل ما حق زبان بازكردن به زبان صاف كودكانه را دارد. حق اينكه زبان بچه ها از زبان بزرگترها جداست و آنها مي توانند تصورات ماوراء تخيل خود را با ساده ترين كلمات به رنگين ترين صورت ها، تصوير كنند
وقتي آقاي گرگين خواست درباره او چيزي بگويم، دريغم آمد از مردي حرف نزنم كه پاي مرا به دنياي سربي كلمات باز كرد و وسوسه گفتن و نوشتن را در من برانگيخت، با اين شعر كودكانه من
" حياط خونه ما سه تا درخت سيب داره"
"هر شاخه درختش چشم عجيب غريب داره"
شب بخير
گفتار رادیوئی 1991
شب بخير
مابچه كه بوديم كتابهاي بزرگترهارا مي خوانديم.كتاب وروزنامه و مجله براي بچه ها خيلي كم بود، يا اصلا" نبود . بزرگترهاي ما بهترين كتاب رابراي نوسوادان ونوآموزان گلستان شيخ مي دانستند و منت خداي را عز وجل
متفقين آمده بودند ايران .دل آنها بيشتر به حال ما مي سوخت. يك روزنامة "نونهالان"سفارت انگليس منتشر مي كرد و مي فرستاد به مدرسه ها كه من ديويد كاپرفيلد ديكنز را درآن خواندم؛ و يك روزنامة "دوست ايران " سفارت شوروي كه بچه هايي كه پدرها شان عضو حزب توده بودند مي آوردند توي مدرسه يك طور مخفي و پنهان
وبعد مبالغي عكس برگردانهاي قشنگ رنگارنگ آمريكايي بود از طياره ها و كشتي هاي آمريكا كه براي صلح در جنگ بودند و مارشالهايي كه نامهایشان در خاطرم هست، مثل همان عكس برگردان ها ، امر برادلي، پاتن، مونتگمـري و عكس برگردان ها تنها زينت كتابهاي خسته كننده درسي ما بود. خوب ورمي آمد و لازم نبود که با تف پشتشان را آنقدر بسايي كه تصوير و كاغذ پشت تصوير، مثل چرك بدن در روزهاي حمام، در عصرهاي جمعه، فتيله فتيله فروبريزد
درب مسجد شاه هم كتاب "عاق والدين" چاپ سنگي را مي فروختند. با صورت پسري كه در آتش دوزخ شبيه شمايل شمرلعين در روي پرده هاي نقاشي پرده داران بود و تقويم فروش كور محله ما كه خورجيني بر دوش داشت و تقويم استخراجي حاجي مصباح را با چاپ بد و رنگ درهم دويده ميفروخت و گاهي موش و گربه عبيد زاكاني را با همان چاپ سنگي و آن تصوير موشهاي وق زده با قابهاي آجيل و شيريني كه به ملاقات گربه مي رفتند، به قيمت گرفتن تمام پول عيدي ما به دستمان مي داد.
"مجموعه "افسانه هاي كودكان" دنياي بزري بود كه من كشف كردم. به قيمت 25 قران آن روز، در يك كتابفروشي خيابان ناصريه، نزديك شمس العماره، گويا كتابخانه خيام. كتاب دو جلد بود، به ترجمه علينقي وزيري كه بعدها من دانستم كه همين است كه قصه زهره و منوچهر درباره اش گفته است
"من كلنل را كلنل كرده ام
در وسط معركه ول كرده ام
اين مجموعه ترجمه از فرنگي بود و قشنگ ترين قصه آن تا ناتمام ترين آن ، با اسم " ديو سترگ سربند دژ" چاپ سربي بود و تصويرهاي آن كه از كتاب فرنگي آمده بود، شسته و رفته
دنياي ما بچه ها در همين ابعاد خلاصه ميشد و بعد ديگر جز رمان هاي بزرگترها چيزي نداشتيم تا اينكه يك روز آمديم مدرسه و آقاي ناظم سر صف صبح گفت كه "يك مجله براي بچه ها منتشر شده، هر كه ميخواهد بيايد و در دفتر آن را بخرد." زنگ تفريح رفتيم و مجله را ديديم. يك چيز كوچولو و نقلي بود. از كف دست كوچكتر. اسمش بازي كودكان و توي جلدش نوشته بود "مدير: عباس يميني شريف" و بنظرم "مدیر داخلی: ابراهيم بني احمد" وقتي پول هله هوله روز را داديم و مجله را خريديم از شعرهاي ساده آن خيلي لذت برديم.
" شد ابر پاره پاره چشمك بزن ستاره "
اصلا" زحمت فكر كردن نداشت. محله را از پدر قايم كرديم، چون عصر آن روز باب چهارم گلستان را دوره مي كرديم و اين شعر سخت
" زيبقم در گوش كن تا نشنوم يا درم بگشاي تا بيرون روم "
پدر اصلا "شد ابر پاره پاره" را شعر نمي دانست. اما در آن سال سوم ابتدايي كه شبهاي بهار بعد از ريزش باران، ابرها در آسمان حياط خــــــانه ما تكه پاره مي شدند و ستاره ها از زير آن لحاف شكسته چشمك ميزدند، من چشمك ستاره را ميفهميدم. اما زيبق را كه همان جيوه باشد، نه مي شناختم و نه ديده بودم.
عباس يميني شريف و "بازي كودكان" مجله ما شد و ما با او، شعرك ها و شعرها و قصه هاي او بزرگ شديم، تصديق گرفتيم و الحمدلله به كلاسهاي بالاتر رفتيم و روزهاي شاد پشت سر نهاديم. اما در همان سال عباس يميني شريف حقي هم بر گردن من پيدا كرد. حقي كه نميدانم بايد شكرگزارش باشم يا نه
به شور شركت در يك مسابقه در مجله " بازي كودكان " ، من براي آن مجله نيم وجبي شعري ساختم و براي او فرستادم. شعر من در چهار ماه بعد در مسابقه، دوم شناخته شد و در مجله "بازي كودكان" نوشتند: "برنده دوم صدرالدين الهي از كلاس سوم ب دبستان دولتي ادب تهران." و خانم روستايي بيژني يك روز سر كلاس درس جايزه را كه يكسال اشتراك مجاني " بازي كودكان " بود، به همراه يك نامه از عباس يميني شريف به من داد و بچه ها برايم دست زدند و هيب هيب هورا كشيدند و آقاي فاطري مدير مدرسه هم در پشت كارنامه من، در جاي اظهارنظر مدرسه، شرح موسعي در مورد استعداد بنده نوشت و پدرم در ستون اظهارنظر ولي دانش آموز مرقوم داشت: "كاش مدرسه به حساب صدرالدين الهي بيشتر توجه مي كرد كه تك نمره نگيرد و اسباب شرمساري خود و خانواده فراهم نسازد
سالها بعد براي اولين بار ، عباس يميني شريف را كه اسم طولاني اش در دهن من هميشه او را مردي بلند قامت تصوير مي كرد، در يك مجمع فرهنگي ديدم كه به غايت كوچك اندام و فروتن و آرام بود و شايد باورتان نيايد كه وقتي حكايت را براي او گفتم، او مصرع اول آن شعر كودكانه را كه جايزه دوم برده بود، برايم خواند و با حافظه اي بي مانند تاريخ آن را ذكر كرد
عباس يميني شريف به گردن كودكان چندين نسل ما حق زبان بازكردن به زبان صاف كودكانه را دارد. حق اينكه زبان بچه ها از زبان بزرگترها جداست و آنها مي توانند تصورات ماوراء تخيل خود را با ساده ترين كلمات به رنگين ترين صورت ها، تصوير كنند
وقتي آقاي گرگين خواست درباره او چيزي بگويم، دريغم آمد از مردي حرف نزنم كه پاي مرا به دنياي سربي كلمات باز كرد و وسوسه گفتن و نوشتن را در من برانگيخت، با اين شعر كودكانه من
" حياط خونه ما سه تا درخت سيب داره"
"هر شاخه درختش چشم عجيب غريب داره"
شب بخير