قطار زندگی آدمها در یک ایستگاههائی تلاقی می کنند که حوادثی را به دنبال دارند. قطار زندگی من با یمینی شریف در ایستگاه نقاشی برای کتابهای یمینی شریف برای بچه ها اتفاق افتاد. درست نمی دانم از کجا ما آشنا شدیم. فکر می کنم اولین بار در شورای کتاب کودک بود. ولی یک پیوند خونی باهم داشتیم، که هر دوی ما، ایشان در قلمرو شعر و ادبیات و من در قلمرو نقاشی، به عناصر بومی وفادار بودیم و همچنان من وفادارم.
از میان کتابهائی که برای یمینی شریف نقاشی کردم، کتاب خانه بابا علی را به من داد که نقاشی کنم. خوب من کارم اینه، داستان را می خوانم، نقاشی به آن نانوشته های لابلای خطوط می پردازد. چیزهائی که انجا توضیح نداده. خوب این بابا علی خانه اش ، اطاقش چه جوراست، چه شکل است؟ رختخوابهیش را کجا پیچیده؟ اینها را دیگر یمینی شریف نگفته، من باید فکر کنم، ان نانوشته های داستان را به قدرت تخیل و چیزهائی که دیده ام و ان وفا داری که با عناصر بومی دارم، زندگی روستائی را می شناسم، می دانم داخل زندگی اش چه شکلی است، انها را نقاشی کنم.
این درست همان چیزی بود که یمینی شریف می خواست. من حیرت می کردم، وقتی نقاشی من را می دید، می گفت : "من همین را میخواستم". بنابراین ارتباط من با این شاعر، اینجوری است که هردوی ما به عناصر بومی علاقه مندیم. او شعر ساده می گوید، باور کنید من هم نقاشی را ساده می کشم. از ارتیست باری های عجیب و غریب خوشم نمی آید. می توانم، از عهده اش برمی آیم، ولی دوست دارم هرچه بیشتر ساده تر بیان بشود نقاشی. این یک پیوند ارگانیک، خونی و چیز عجیب و غریبی یود که ما دو تا را به هم می کشاند، بدون اینکه حرف بزنیم، همین ، ان چیزی که او خواسته بود من می دیدیم. می دیدم ان نانوشته ها همان چیزهائی است که او دلش خواسته و من نقاشی کردم. این بود یک جور ارتباط عاطفی، خونی، با سر زمینی که در ان زندگی می کنیم.
من رفته بودم ژنو پیش دوستم آقای دکتر فرخ مدبر که در سازمان بهداشت جهانی کار می کرد، حاشیه است ولی ناچارم بگویم. به من گفت پاشو برو دریاچه لمان، انجا وسائلت را ببر نقاشی کن. منهم وسائلم را برداشتم رفتم کنار در یاچه لمان، نگاه کردم، کیف کردم از این دریاچه، انعکاس جنگل در اب شفاف این دریاچه، قایقها با بادبانهای رنگی شان، خیلی زیبا بود. وقتی برگشتم خانه، گفت خب چکار کردی، گفتم هیچ ، گفت چرا؟ قشنگ نبود؟ گفتم خیلی قشنگ بود ولی برای من مثل یک کارت پستال رنگی بود که با آن پیوند عاطفی ندارم. من نقاش همان بیابانهای خاک آلوده مملکت خودم هستم، از تهران تا یزد، خاک بیابان همان دهاتم. یمینی شزیف هم یک همچین انسانی بود. یک پیوند عاطفی با سرزمین مادری داشت، ساده شعر می گفت. منهم ساده نقاشی می کنم. خیلی جالب است. این ارتباط کارش به جائی رسید که ما دیگر روابط خانوادگی پیدا کردیم. خانه ما که می آمد خیلی عشق می کرد و منهم که خانه او می رفتم.
در واقع دو تن نویسنده و شاعر بودند که نقاشی های من را خیلی دوست داشتند. اینجا صحبت ثمین باغچه بان شد، او هم بشدت می آمد می سپرد به من که من برایش نقاشی کنم. یادم می اید ان متل هائی که "خر خراطی می کرد" را من نقاشی کرده بودم، کیف می کرد. منهم از سلیقه های خاص ثمین که خیلی مدرن بود کیف می کردم. این دوتا آدم، با ایشان خوب می توانستم زندگی کنم.
از میان کتابهائی که برای یمینی شریف نقاشی کردم، کتاب خانه بابا علی را به من داد که نقاشی کنم. خوب من کارم اینه، داستان را می خوانم، نقاشی به آن نانوشته های لابلای خطوط می پردازد. چیزهائی که انجا توضیح نداده. خوب این بابا علی خانه اش ، اطاقش چه جوراست، چه شکل است؟ رختخوابهیش را کجا پیچیده؟ اینها را دیگر یمینی شریف نگفته، من باید فکر کنم، ان نانوشته های داستان را به قدرت تخیل و چیزهائی که دیده ام و ان وفا داری که با عناصر بومی دارم، زندگی روستائی را می شناسم، می دانم داخل زندگی اش چه شکلی است، انها را نقاشی کنم.
این درست همان چیزی بود که یمینی شریف می خواست. من حیرت می کردم، وقتی نقاشی من را می دید، می گفت : "من همین را میخواستم". بنابراین ارتباط من با این شاعر، اینجوری است که هردوی ما به عناصر بومی علاقه مندیم. او شعر ساده می گوید، باور کنید من هم نقاشی را ساده می کشم. از ارتیست باری های عجیب و غریب خوشم نمی آید. می توانم، از عهده اش برمی آیم، ولی دوست دارم هرچه بیشتر ساده تر بیان بشود نقاشی. این یک پیوند ارگانیک، خونی و چیز عجیب و غریبی یود که ما دو تا را به هم می کشاند، بدون اینکه حرف بزنیم، همین ، ان چیزی که او خواسته بود من می دیدیم. می دیدم ان نانوشته ها همان چیزهائی است که او دلش خواسته و من نقاشی کردم. این بود یک جور ارتباط عاطفی، خونی، با سر زمینی که در ان زندگی می کنیم.
من رفته بودم ژنو پیش دوستم آقای دکتر فرخ مدبر که در سازمان بهداشت جهانی کار می کرد، حاشیه است ولی ناچارم بگویم. به من گفت پاشو برو دریاچه لمان، انجا وسائلت را ببر نقاشی کن. منهم وسائلم را برداشتم رفتم کنار در یاچه لمان، نگاه کردم، کیف کردم از این دریاچه، انعکاس جنگل در اب شفاف این دریاچه، قایقها با بادبانهای رنگی شان، خیلی زیبا بود. وقتی برگشتم خانه، گفت خب چکار کردی، گفتم هیچ ، گفت چرا؟ قشنگ نبود؟ گفتم خیلی قشنگ بود ولی برای من مثل یک کارت پستال رنگی بود که با آن پیوند عاطفی ندارم. من نقاش همان بیابانهای خاک آلوده مملکت خودم هستم، از تهران تا یزد، خاک بیابان همان دهاتم. یمینی شزیف هم یک همچین انسانی بود. یک پیوند عاطفی با سرزمین مادری داشت، ساده شعر می گفت. منهم ساده نقاشی می کنم. خیلی جالب است. این ارتباط کارش به جائی رسید که ما دیگر روابط خانوادگی پیدا کردیم. خانه ما که می آمد خیلی عشق می کرد و منهم که خانه او می رفتم.
در واقع دو تن نویسنده و شاعر بودند که نقاشی های من را خیلی دوست داشتند. اینجا صحبت ثمین باغچه بان شد، او هم بشدت می آمد می سپرد به من که من برایش نقاشی کنم. یادم می اید ان متل هائی که "خر خراطی می کرد" را من نقاشی کرده بودم، کیف می کرد. منهم از سلیقه های خاص ثمین که خیلی مدرن بود کیف می کردم. این دوتا آدم، با ایشان خوب می توانستم زندگی کنم.