هومن یمینی شریف
فروردین ۱۳۹۴
نیما پتگر از میان ما رفت. هنرش را بسیاری اشنایان با هنر های تجسمی می شناسند. در کارش
نوآور و پیشرو بود و برای افزودن به اندوخته های هنر مدرن و اموزش ان توانائی بسیار داشت. اما خود
او را کمتر می شناسند. اینکه هیچگاه با پیرامون خود خو نگرفت. هر چند بر او سنی گذشته و
سختی های زیادی دیده بود، اما هنوز با راه رسم زندگی روزمره ، با معیارها و ارزوهای متداول، با توقعات و مناسبات دور و نزدیک کنار نیامده بود
در گفتگو با او این احساس دست می داد که انگار از سیاره ای دیگر امده است. انگار بقول سهراب چشمهایش را شسته بود و دنیا را طور دیگری می دید. گاه چنان درنکته ای ، کلامی، نگاهی و صدائی تامل می کرد و می شکافت که عاقبت مجذوبت می کرد و گاه آنقدر به موضوعی متعارفا مهم انچنان بی اعتنا که به شگفتی ات می کشاند
نیما رام اطرافش نشد و سرکشی اش را در هنرش ریخت، رنگهائی فلز گونه، چهرهائی استخوانی و فکور، فضائی ماورای عادتها. شاید اگر در ایتالیا مانده بود عمرش دراز تر و زندگی اش شادتر می بود ولی شک دارم که می توانست چنان بیافریند، در روزگاری که هنوز جانمایه هنر رنج است و غربت و احساس تنهائی. همان دردهائی که چون پرندگانی خاموش در قفس درون ما کز کرده اند و نیما به پروازشان می کشید
فروردین ۱۳۹۴
نیما پتگر از میان ما رفت. هنرش را بسیاری اشنایان با هنر های تجسمی می شناسند. در کارش
نوآور و پیشرو بود و برای افزودن به اندوخته های هنر مدرن و اموزش ان توانائی بسیار داشت. اما خود
او را کمتر می شناسند. اینکه هیچگاه با پیرامون خود خو نگرفت. هر چند بر او سنی گذشته و
سختی های زیادی دیده بود، اما هنوز با راه رسم زندگی روزمره ، با معیارها و ارزوهای متداول، با توقعات و مناسبات دور و نزدیک کنار نیامده بود
در گفتگو با او این احساس دست می داد که انگار از سیاره ای دیگر امده است. انگار بقول سهراب چشمهایش را شسته بود و دنیا را طور دیگری می دید. گاه چنان درنکته ای ، کلامی، نگاهی و صدائی تامل می کرد و می شکافت که عاقبت مجذوبت می کرد و گاه آنقدر به موضوعی متعارفا مهم انچنان بی اعتنا که به شگفتی ات می کشاند
نیما رام اطرافش نشد و سرکشی اش را در هنرش ریخت، رنگهائی فلز گونه، چهرهائی استخوانی و فکور، فضائی ماورای عادتها. شاید اگر در ایتالیا مانده بود عمرش دراز تر و زندگی اش شادتر می بود ولی شک دارم که می توانست چنان بیافریند، در روزگاری که هنوز جانمایه هنر رنج است و غربت و احساس تنهائی. همان دردهائی که چون پرندگانی خاموش در قفس درون ما کز کرده اند و نیما به پروازشان می کشید